۲۲ مرداد ۱۳۸۷

عجب رسمیه یه یه یه ....

زندگی بازی عجیبیه.
یه روز تمام زندگی تو سرت خراب می کنه،
یه روز هم فقط با به اتفاق غیر منتظره که به نظر خیلی کوچیک می یاد ، بهت امید میده.
یه دلخوش کنک، از یه دوست غیر قابل انتظار شاید همه چیز رو عوض کنه.
نمی دونم....
به دوست خوبی هست که من هر از چندگاهی یادش می افتم. نمی دونم چرا...
حتی بعضی وقت ها به یاد کوته ثانبه های باهم...
نمی دونم چرا باهام حرف نمی زنه، فکر می کنم که یه چیز هایی هست که بابد بگه ولی ....
تو این بازی من چی بودم؟
اسب، رخ یا شاید فیل؟
که آخرش با پس گردنی خوردم زمین. اونم بی توضیح.....!
کاش فقط بهم می گفتی که تو اون نگاهت ازم چی میخوای؟
کاش اینقدر جرات داشتم که همه فکرمو روی کاغذ و همه کاغذ رو روی مونیتور بیارم. وا حسرتا .....